حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

مادرانه های من کودکانه های تو بابا بازیای بابایی گل

5M

ادم خانه داری و کار خانه نبودم اصلا فکر نمیکردم یک روز اینطور پایم بند خانه باشد و یک سر داشته باشمو هزار سودا اصلا از خانه ماندن خوشم میامد میگفتم حتما شاغل میشوم اینده من در کار خلاصه بودو بس اوایل سختتر از حالا بود من باید صبح از خواب بیدار میشدم و میاففتادم به جان خانه تازه دانشگاه هم بود وهرچه تلاش میکردم در نظر همه نه ادم این کار نبودم همیشه یک جای خانه دریم مشکل داشت حالا میخواست یک لیوان وسط اتاق روی فرش درست جایی که دیده نمیشود باشد یا یک خروار لباس نشسته که از دستم در رفته بود میخواست تراس بدون گلدان من باشد یا گردو خاک روی وسایل خانه حالا بعد از انهمه کشمکش بین خودم و درسهایمو اینکه چرا ایده ال نیستم ...
22 ارديبهشت 1394

3m 12d

اولین چرخش امروز در حین تعویض پوشک برای اولین بار بدون اینکه زیرسرت چیزی باشد چرخیدی و به شکم شدی ولی دستهایت زیرت گیر کرده بود دلم برای تو رفت انسوی ابرها دخترکم
6 فروردين 1394

2M 25D

اولین باریه که سرما خوردی دستو پامو گم کردم ناراحتم از عزیز چون شدیدا سرما خورده و همچنان داره میبوستت ناراحتم از خودم که از حق دخترم نمیتونم دفاع کنم نمیتونم بگم نکنین این کارو میگذره خترم همین نوع برخوردهاست که باعث میشه من تصمیمای سختی بگیرم همین نوع برخوردا باعث شد رفتو امدمو کم کنم باعث شد سرسنگین تر از قبل برخورد کنم نه بی احترامی درکاره نه چیز دیگه فقط دارم با اینکار احترامشونو نگه میدارم عزیزم دیروز بردمت دکتر خانم محمدیان خانوم دکتر شماست برات کلی قرص و دوا نوشت انشالله خوبه خوب میشی داروهات خواب اورن خیلی میخوابی و همچنین مشخصه که درد داری چون همش تو خواب ناله میکنی دلم خیلی درد میگیره تو این ...
17 اسفند 1393

12D

امروز دوازدهمین روزیست که امده ای واولین روزی که به خانه خودمان امده ای واحوال من در کلمات نمیگنجد     ...
4 دی 1393

38w 3d

چند روزیست که منتظرت هستیم و تازه داریم طعم تلخو شیرین انتظار را به وضوح حس میکنیم یک هفته ای میشود مامان جانم امده اینجا و همه اش دارد تمام کارهایم را انجام میدهد بعدش خاله جان امد و بعد دایی هم اضافه شد پدر گرامی در خانه تنهایی روزهارا میشمارد و تکو توک میاید باما نهار میخوردو دوباره میرود کردکو بابایی هم این روزها که اقای روحانی دارد میاید شبکار شده و برای ثبت تلفنهای مردمی شبها از 8 تا دو شیفت است ولی امروز خیلی جدی ساکت را اوردم و وسایلت را بستم و دیگر حس میکنم همین روزهاست که بیایی دلم شور میزند مادرجان برای خیلی چیزها 4 روز دیگر وارد هفته 40ام میشوم و در دلم انگار دارند رخت میشورند بیا و به همه دلشوره های...
12 آذر 1393

36w

از چن تا از بافتات عکس گرفتم دخترم میذارمشون یادگاری اینجا این ست گلبهی صورتیته عزیزم     اینم کاملشون با پاپوشاش باهم   اینم یکی از شال و کلاهای شما هنوز وقت نکردم ببرمشون که اتو بشن لبه هاش یکم برگشته امشب با بابایی میخوایم بریم بیرون حتما میبرم نشدم خودم اتوش میکنم   اینم ست زرد شما   اینم یکی دیگه اینام کاملشون باهم اینم چن تایی از لباساتون       این تشکو بالشتم مامان جون برات دوخته برا خونه خودشون   این دوتارم مامان جون خودش دوخنه     ...
25 آبان 1393

35w 5d

دیشب شب سختی بود همش تنم میخارید پاهام درد میکرد صبح بابا پاشد نماز خوند بیدارم کرد رفت کوهنوردی من تمام مدت خوابیده بودم.اومد چایی گذاشت نیمرو درس کرد چایی دم کرد بیدارم کرد باهم صبونه خوردیم بعدش اشپزخونه رو تمیز کرد ظرفارو شست وکلی کمک کرد تازه گفت اگه حال نداری بذار حالم من تمیز میکنم  قربونش برم قربونت برم بعدشم حاضرشدیم ناهار بریم خونه مامان اینا الان برگشتم بابا رفته عیادت عموشون اومدم بذات بنویسم این روزا همش منتظریم رودتر بیای دوست داریم ...
23 آبان 1393

35W

بابا رفته سالن از صبح دارم به خودم میپیچم اصلن نمیتونم راحت باشم بشینم پاشم اصن حتی نوشتن همین چند خط هم جونمو گرفته دیشب خیلی بد خوابیدم مخصوصا با صداهایی که از واحد روبه رو میومد صبح یکمی خوابیدم ولی با ونگ ونگ این دختر همسایه بیدار شدم صدای نوه ی همسایه بالایی هم مستفیضمون کرد اخرشم دعواهای مادر دختری همسایه مزاحم روبه رویی اه بابایی نیست منحوصلم بیش از معمول سر رفته ناهار امروز با بیحوصلگی من شل شد ولی بابایی چیزی نگفت خیلی خستم ولی نمیتونم بخوابم دخترم زودتر بیا تو بغلم  توی دلم که هستی نمیدونم جات راحته یانه   ...
18 آبان 1393

33w

امروز صبح که از خواب پا شدم کلی فکرو خیال تو سرم بود درمورد هفته هشتم بارداریم درمورد اینکه استرس داشتم برا حاملگی خارج رحمی بعدش استرس تشکیل قلبتونو لکه بینی هام شروع استرسم برا اینکه نکنه از دستت بدم حسرتم برا ماه رمضون و اینکه وای فک کن وقتی ماه رمضون بیاد من میشه بیست هفتم بیست هفته!!!! چقد ذوق ماه رمضونو داشتم  بعدش روز به روز هفته هارو شمردم  اگه شهریور تموم شه میرم تو هفت ماه وای مهر کی میخواد تموم شه حالا امروز چهارم ابانه امروز دارم میرم تو هفته 34 و واقعا بازم وقتی استرس میگیرم میگم ناشکری مائده ببین همش گذشت به چشم به هم زدنی با همه سختیاش گذشت خودت برا خودت سختش کردی  ...
4 آبان 1393